بُرشی از کتاب «حمیدرضا»| سختترین لحظات عمر
روز 14 خرداد بود. صبح آن روز زودتر از همیشه به خانهی پدرم آمدیم. برخلاف سالهای گذشته چون حال پدرم مساعد نبود در خانه ماندیم و به مرقد امام نرفتیم. وقتی آمدم، طبق معمول پدرم را بوسیدم و سلام کردم؛ حالش اصلا خوب نبود؛ انگشتان دست و پایش کبود و سرد شده بود. صبح زود دایی و دختر خاله ام به دیدنش آمدند؛ کنارش نشستم؛ گفت، میخواهد برایم وصیت کند؛ گریه کردم، برایم خیلی سخت بود ولی چارهای نداشتم. گوش کردم. اول از دلتنگیهایش برای حمید گفت و گریه کرد و از خوشحالیاش که به دیدار فرزند میرود.
من فقط گوش میکردم و اشک از چشمانم سرازیر بود. دستان سردش را در میان دستانم گرفته بودم و نوازش میکردم تا شاید گرم شود. مرا به صبوری دعوت میکرد. وصیتهایش را گفت و من با گوش جان شنیدم و گفتم: «چشم پدر.» من و مادرم در خانه بودیم.
حاج احمد هم بعد از راهی کردن زائران مرقد امام رفت که سری به محل کارش بزند و برگردد. شاید نیم ساعت بیشتر از رفتنش نگذشت که برگشت. تا رسید منزل و دید حال پدرم خوب نیست، با جواد به بیمارستان رفتند تا پزشک بیاورند؛ روز تعطیل بود؛ همین که احمد آقا از خانه بیرون رفت، حال پدرم بدتر شد. من و مادرم ایشان را رو به قبله کردیم. دیگر نفسش به سختی بالا میآمد. لحظات بسیار سخت و تلخی بود.
شاید بتوانم بگویم سختترین لحظات عمر انسان وقتی است که عزیزش جلو چشمانش از دست میرود و نمیتواند کاری انجام دهد. اشک چشمانم به روی صورتش میچکید و هر از چند گاهی چشمانش را باز میکرد و اشاره میکرد که گریه نکن. مادرم هم حالش از من خیلی بدتر بود.
دائم ذکر میگفتیم. کاش الان حمید اینجا بود و کمکمان می کرد مادرم در دهان پدرم تربت ریخت و شهادتین را به او تلقین کرد و پدرم تکرار میکرد و مدام ذکریا حسین علیه السلام بر لبانش بود. دیگر توان حرکت کردن و صحبت کردن نداشت. دقایقی به همین حال گذشت.
یک مرتبه پدرم بلند شد و روی دو زانو نشست و به زبان ترکی گفت: سلام بالام گلدین! و دو دستش را باز کرد و کسی را در آغوش کشید و چشمانش را بست و آرام خوابید. آنقدر راحت جان داد که شاید باور نکنید. همانطور که دستانش در بغلش بود درازش کردیم. دیگر انگار دنیا برایم تمام شده بود. همین موقع بود که همسرم با برانکارد و آمبولانس به خانه آمد. وقتی ما را در آن حال دید مات و مبهوت شد. باور نمیکرد پدرم از دنیا رفته است.
لذا با اصرار او پدرم را به بیمارستان منتقل کردیم. پدرم «حاج كامل زمان زاده» بعد از تحمل سه سال بیماری به دیدار حق شتافت. روحش غریق رحمت باد. ایشان بعد از تحمل شش سال جدایی و فراق به دیدار فرزند رفت. آن روز بعد از ظهر پس از آن که اقوام از مرقد امام خمینی(ره) آمدند، پیکر پاکش با تشییع باشکوهی که در شأن پدر یک شهید بود با قرائت زیارت عاشورا و ذکر صلوات در جوار آقا امامزاده اسماعیل و پیکر برادرم در خاک آرمید.
انتهای پیام/